آرش دربندی، عکاس ۳۴ ساله اهل اهوازی، از ایران برای یافتن کار به روسیه رفت اما هرگز تصور نمیکرد که بخشی از یک جنگ شود. او در شرح ماجرای خود با رسانه «یونایتد ۲۴» شرح میدهد که چگونه تلاشی معمولی برای امرار معاش تحت اجبار و بازداشت، در نهایت به خدمت اجباری در ارتش روسیه ختم شد.
آرش با وجود تحصیل در رشته مهندسی نفت بیشتر عمرش را پشت دوربین گذرانده بود. او با ویزای توریستی وارد سنپترزبورگ شد و از طریق عکاسی از رهگذران روزگار میگذراند.
او میگوید: «از هر کسی که لباسهای رنگارنگ پوشیده بود عکس میگرفتم. اگر از عکس خوششان میآمد، ۱۰۰۰ روبل (حدود ۱۰ تا ۱۱ دلار) به من میدادند.»
این عکاس ایرانی میدانست روسیه درگیر جنگ با اوکراین است اما هرگز تصور نمیکرد که این جنگ راه به زندگی او پیدا کند.
این تصور اما زمانی فرو ریخت که به گفته خودش، حادثهای باعث شد که پای او به اجبار به ارتش روسیه باز شود، در حالی که هیچ سابقه و پیشینه نظامی نداشت. او میگوید: «من حتی تا آن موقع هرگز چاقو به دست نگرفته بودم.»
دربندی در گفتگو با «یونایتد ۲۴» آشکارا توضیح میدهد چگونه یک جستجوی ساده برای کار به اجبار، بازداشت و در نهایت خدمت در ارتش روسیه منجر شد.
او در این گفتگو به سازوکارهایی اشاره میکند که برای به دام انداختن غیرنظامیان خارجی در ماشین جنگی روسیه از آنها استفاده میشود.
ماجرا از کجا آغاز شد؟
آرش دربندی در پاسخ به چگونگی ورود به ارتش روسیه میگوید**:** «دوم یا سوم فوریه بود که در خیابان با یک افسر پلیس درگیر شدم. پس از آن مرا بازداشت کردند و به یک مرکز اداری-نظامی که در واقع پادگانی داخل شهر در منطقهای به نام "لیگوفسکی پروسپکت" بود، بردند.
سپس به من گفتند که یا باید سه تا پنج سال حبس بکشم یا برای یک سال به جنگ بروم. من به آنها گفتم که به جنگ نخواهم رفت و هیچ علاقهای به آن ندارم. گفتم که اشتباهی مرتکب شدهام و با یک پلیس دعوا کردهام، مشکلی پیش آمده و حالا باید آن مشکل را حل کنم. به آنها گفتم که حداکثر مجازات قانونی برای من به عنوان یک خارجی، باید اخراج (دیپورت) از کشورشان باشد.»
اما آنها گفتند: «اینجا ایران یا هیچ جای دیگر در دنیا نیست؛ اینجا روسیه است و تو باید به جنگ بروی.»
آرش دربندی شرح میدهد که بعد از آن ماجرا، حدود دو یا سه ماه در پادگان نگه داشته شده و سپس برای آموزش نظامی به منطقه دیگری در نزدیکی شهری به نام بلگورود در روسیه فرستاده شده است.
او میگوید وقتی به مرکز آموزش نظامی اعزام شد، چون از جنگ میترسید، خودش را از عمد به زمین زد تا دستش بشکند: «در حال دویدن، باتوم و اسلحه را روی شانهام گذاشتم و عمداً پای خودم را گیر انداختم تا زمین بخورم. به پای خودم ضربه زدم تا روی شانهام بیفتم. طوری افتادم که باتوم و اسلحه روی همین قسمت باشد و ضربه مستقیم به اینجا بخورد. این کار را خودم با خودم کردم.»
به گفته این اسیر ایرانی، طبق قانون روسیه، اگر فردی حین خدمت سربازی مصدوم شود، از ادامه خدمت معاف میشود؛ اما این قانون برای او اعمال نشد.
پس از آن، او در مجموع شش ماه درگیر مصدومیت بود. آرش دربندی در این میان سه ماه را در بیمارستان گذراند و سه ماه نیز به عنوان سرباز مجروح در پادگانی در شهر کامنکا نگهداری شد.
آرش در ادامه میگوید یک روز که از خواب بیدار شد به او گفته شد که وسایلش را جمع کند تا از پادگان به جای دیگری برود.
او ادامه ماجرا را اینگونه شرح میدهد: «به آنها گفتم که دست راستم هنوز درست کار نمیکند، درد دارم و نمیتوانم تکانش دهم. اما آنها گفتند که باید برویم. حدود ۲۰ تا ۲۵ روز آموزش نظامی دیدیم. هر روز به دکتر میگفتم که دستم حرکت نمیکند، درد میکند و نمیتوانم تکانش دهم. او فقط میگفت بهتر خواهد شد.»
نوع آموزش و طول دوره آموزشی
آرش سپس میگوید هر روز ساعت ۵ صبح بیدار میشدند و ۵:۳۰ باید برای آمار در محوطۀ مرکز آموزش حضور پیدا میکردند. سپس با خودرو به مناطق مختلف فرستاده میشدند؛ هر گروه در یک ماشین جدا.
آموزش آنها عمدتاً به دویدن و راه رفتن خلاصه میشد و خبری از آموزش واقعی سلاح و تاکتیک نبود. بعد از مدتی آنها را به مناطق کوهستانی برده و مجبور میکردند پیاده از کوه بالا بروند. در پایان، فقط بهطور سطحی طرز استفاده از سلاح را به آنها نشان دادند و دوره به همین شکل تمام شد.
به گفته او، با آنها مانند انسان رفتار نمیشد، بلکه صرفاً به چشم مهره و نیروهای مصرفی نگاه میکردند که باید به خط مقدم فرستاده شود تا روسها در امنیت بمانند: «هر وقت جنگی در کار است، همیشه خارجیها را به جلوی خط میفرستند و روسها را عقب نگه میدارند.»
ترکیب نیروها در اردوگاه آموزشی؛ خارجیها در خط مقدم
دربندی میگوید در دورههای آموزشی، افراد زیادی از کشورهای مختلف از آفریقا و کشورهای عربی گرفته تا ایران، کنیا و کلمبیا حضور داشتندد.
او میگوید محل خواب و استقرار خارجیها را از روسها جدا کرده بودند. به گفته او، خارجیها هیچ حقی نداشتند و در هر لحظه ممکن بود هرچه داشتند از آنها گرفته شود: «بسیاری از خارجیها قرارداد یک ساله را فقط برای پول امضا میکنند اما به محض ورود به دوره آموزشی، پشیمان میشوند. همه آنها درخواست مینویسند که دیگر نمیخواهند به جنگ بروند و میخواهند انصراف دهند. اما فرماندهان کسانی را که به هر حال باید به جنگ فرستاده شوند، جمع میکنند. من به همه مردم دنیا میگویم: هرگز با روسیه همکاری نکنید... با دولت روسیه همکاری نکنید.»
به گفته او، تمام آموزشها با اجبار، فریاد و فشار صورت میگرفت. اگر سر تمرین میافتادند، نگهبانها با ضرب و شتم شدید آنها را وادار میکردند، ادامه بدهند.
قراردادهای اجباری و بدون اطلاع از حقوق
در پاسخ به این پرسش که آیا حقوقی به او پیشنهاد شده بود، میگوید هیچ اطلاعی نداشته است؛ به او فقط گفتهاند: «یا این قرارداد را امضا میکنی و به جنگ میروی، یا برای سه سال به زندان میروی.»
اولین مأموریت
دربندی درباره نخستین مأموریتش میگوید: در اولین عملیات، آنها را به جایی بردند که در همانجا زخمی شد. به آنها گفته شد باید پیاده به آنجا بروند. بهگفته او، فردای روزی که به آن منطقه رسیدند، پهپاد آنجا را «با خاک یکسان کرد».
آرش میگوید به آنها گفته بودند این فقط «آموزش نظامی» است و «اتفاقی نمیافتد». یک اسلحه و دو خشاب به آنها داده بودند و گفتند: «میروید آنجا، این فقط تمرین است.»
آنها در یک سنگر پناه گرفتند؛ سنگری که دهانهای رو به جلو و بالا داشت، شبیه گودالی کوچک. سه نفرشان در فاصله حدود ده متر از هم در کمین بودند و فکر میکردند همچنان در موقعیت تمرینیاند، تا زمانی که گلولهباران شروع شد.
لحظه حمله پهپاد اوکراینی، جراحات پیاپی و اسارت
او میگوید هنگام حمله، زیر یک تور ضدپهپاد خوابیده بود و در همان لحظه در دلش با خدا حرف میزد: «نمیخواهم اینجا بمیرم. میخواهم آدم خوبی باشم. به پدرم قول دادهام وقتی برگردم، آدم خوبی باشم.»
هر بار که پهپاد بمب میانداخت، بخشی از بدن او آسیب میدید: بار اول دست راستش، بار دوم چشم چپ، بار سوم بخشی از صورت، بار چهارم پشت سر، و بار پنجم بین پاهایش آسیب دید. آخرین ضربه به شدت به جلیقه ضدگلولهاش در ناحیه پایین کمر خورد، چشمانش سیاهی رفت و دیگر چیزی حس نکرد.
او میگوید در این حمله، دو نفری که کنارش بودند کشته شدند و خودش از ناحیه پشت به شدت زخمی شد و دیگر توان راه رفتن نداشت و همانجا افتاد. به گفته او، حدود سه روز در همان وضعیت ماند و کسی برای کمک نیامد.
هر بار که سرش را برمیگرداند، میدید تکان میخورد و زنده است اما کسانی که در عقب بودند، هیچ واکنشی نشان نمیدادند؛ بعدها فهمیده که آنها روس بودند، نه اوکراینی،و عملاً او را به حال خود رها کرده بودند.
پس از سه چهار روز، دو سرباز اوکراینی به سراغش آمدند، او را نجات دادند، به او آب دادند و به بیمارستان منتقلش کردند.
آرش میگوید قبل از رفتن به این ماموریت به آنها گفته شده بود اگر قصد تسلیم شدن داشته باشند نیروهای پشت سر آنها را میکشند؛ به گفته او «بسیاری از خارجیها توسط نیروهای خودی کشته شدند.»
اجبار، احساس گناه و ناتوانی در فرار
در پاسخ به این اتهام که با اسلحه وارد خاک اوکراین شده و از نظر قانون «مجرم» است، آرش میگوید میداند مرتکب جرم شده، اما تحت اجبار بوده است. با این حال میگوید حتی با وجود این اجبار، احساس گناه میکند و میخواهد جبران کند.
وقتی از او پرسیده میشود چرا جنگ را انتخاب کرد و کلاشینکف به دست گرفت، به جای آنکه سه سال زندان روسیه را تحمل کند، میگوید: «به کسانی که آنجا زندگی میکردند میگفتند باید به جنگ بروید و راه فراری وجود ندارد. من هم آنجا رفتم تا فرار کنم، اما فرصت فرار نبود.»
در پاسخ به اینکه چرا تلاش به فرار نکرد، میگوید: «راهی برای برگشت نبود. بالای سر ما یک نفر مسلح ایستاده بود و اگر حتی کمی از موقعیتمان دور میشدیم، ما را میزد.»
به این سؤال که اگر به گذشته برگردد همین تصمیم را میگیرد یا نه، میگوید: «وقتی باید به جنگ رفت که برای کشور خودت میجنگی اما من هیچ دلیلی برای جنگیدن ندارم. میخواهم صلح را بازگردانم و کار کنم تا مردم در صلح زندگی کنند.»
ترس از بازگشت و پیامی برای دیگران
آرش میگوید میترسد اگر به روسیه برگردد، دوباره او را به جنگ دیگری بفرستند. او در پایان، این پیام را به خانواده و دوستانش و کسانی که او را میشناسند، میدهد: «هرگز به تروریستها کمک نکنید. آنها همیشه دروغ میگویند و همیشه از شما سوءاستفاده میکنند. هرگز به کشورهایی مثل روسیه، ایران و کشورهایی که از تروریستها حمایت میکنند کمک نکنید. لطفاً جنگ را متوقف کنید.»