کارگردان در جهان خیالی و با قهرمان فانتزیاش فیلمی شاعرانه و روان میسازد که از خلال آن، به روشنی به ضدارزشهایی که همچنان در دل آمریکای امروز جاری اند میتازد.
هرکس با جهان «گیلرمو دل تورو» آشنا باشد، خیلی زود شخصیت اصلی فیلم آخر او را به یاد میآورد. کاراکتری که با نام «آبراهام ساپین» در دیگر ساخته او یعنی «پسر جهنمی» حضور داشت؛ یک «انسانماهی» یا «دوزیست مرد».
در نگاه اول به نظر میآید کارگردان میخواسته با این فیلم، پیشینهای شاعرانه، آمیخته با رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی برای یکی از شخصیتهای خیالی محبوبش بسازد.
اما این فقط ظاهر داستان «شکل آب» است. بستر این داستان علمی خیالی آمریکای دهه شصت میلادی است؛ آمریکای رویای آمریکایی، آمریکای درگیر جنگ سرد و جاسوسبازی با روسیه، آمریکای خوشباوری و خوشخیالی، آمریکایی در اوج تبعیض قومی، نژادی و جنسیتی.
«دل تورو» دلبستگی ژرفی به فانتزی و موجودات خیالی دارد و ریشه این کشش را میتوان در سابقه کاری چندین سالهاش به عنوان طراح چهرهپردازی بازیافت. اما او این بار در جهان خیالی و با قهرمان فانتزیاش، فیلمی شاعرانه و روان میسازد که از خلال آن، به روشنی به ضدارزشهایی که همچنان در دل آمریکای امروز جاری اند میتازد.
الزا (سالی هاوکینز) که دختری لال است به عنوان نظافتچی در یک آزمایشگاه سری دولتی کار میکند. اما وقتی تصادفا با یک «انسانماهی» (داگ جونز) که موضوع آزمایشهای محرمانه است آشنا میشود زندگیاش برای همیشه تغییر میکند.
استرایکلند (مایکل شنون) مأمور سختگیر و نژادپرستی است که مخلوق را صید کرده و او را برای بیرون کشیدن اطلاعات به آزمایشگاه آورده است. او نمونه تمامعیار یک «وسپ» (سفیدپوست آنگلوساکسون پروتستان) است که البته مانند رئیس زندان فیلم «رستگاری در شاوشنگ»، کتاب مقدس را خوب میشناسد و خوب میداند چطور با آیات آن به دیگران حمله کند. او هنگام بازجویی از همکار سیاهپوست الزا که نامش یادآور «دلیله» است به او متذکر میشود که در کتاب مقدس، دلیله همان زنی بود که به سامسون، (شمشون) داور و پهلوان بنیاسرائیل خیانت کرد و سبب مرگ او شد.
«استرایکلند» به عنوان مردی قدرتمند، خود را سامسون میبیند اما دلیله این داستان الزا است و استرایکلد گوشه چشمی هم به او دارد. الزا نمود زنانگی دستمالی شده آمریکایی است؛ آن زنانگی که سالها گویی «لال» مانده بود و با جنبشهایی نظیر «metoo» حالا دارد در گوش جهان مردسالار فریاد میزند.
در سکانس معرفی استرایکلند، او در میانه اعترافگیری از انسانماهی، باتوم به دست، وارد دستشویی ميشود و دستهایش را قبل از دستشویی کردن (و نه بعد از آن) میشوید. وقتی او صحنه را ترک میکند خون روی باتومش، سنگ سفید روشویی را سرخ میکند. تمامیت صحنه، یادآور جنگجویان معتقدی است که پیش از راهی شدن به سوی میدان، به شکل آیینی شستشو میکنند.
اما لایه سیاسی و طنز تلخ فیلم آنجا شکل میگیرد که دانشمندی که در اصل جاسوس روسها است میفهمد که آمریکاییها هنوز به قابلیتهای موجود دوزیست پی نبردهاند. با اینکه مافوق وی از او میخواهد تا موجود را بکشد مبادا آمریکاییها از آن علیه شوروی استفاده کنند، او که دانشمندی بااخلاق است، به قیمت از دست دادن جانش بر خلاف این دستور رفتار میکند. اینجا یکی از کلیشههای هالیوود میشکند؛ روسها ذاتا بدکار نیستند. انسانیت، قومیت و ملیت نمیشناسد.
یکی از دیگر نمادهای جالب فیلم آن است که موجود بخت برگشته را در آمریکای جنوبی پیدا کردهاند یعنی جایی که در همان سال، با رسیدن موشکهای هستهای روسیه به کوبا (۱۹۶۲) صحنه بزرگترین چالش هستهای اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده شد. انگار ناشناختگی، بکر بودن، و سرزندگی طبیعی مردم این سرزمین، جملگی در شمایل این موجود ناشناخته تجسم پیدا کرده؛ کیفیتهایی که هم سبب ترس قدرتها میشود و هم میل به تملک آن را در آنها بر میانگیزد.
نکته جالب دیگر این است که در«شکل آب»، برخلاف دیگر فیلمهای این ژانر، هیولا نه کشته میشود و نه در اثر عشق زن، به یک مرد (به معنای انسانی آن) تبدیل میشود. بلکه برعکس، قهرمان زن فیلم است که عاشق مخلوق عجیب باقی میماند و سرانجام اوست که تبدیل به موجودی تازه میشود. این نکته، کلیشه اخلاقی مرسوم درباره عشق زنانه و نیروی آن را برای تبدیل کردن مرد به یک «انسان واقعی» در هم میریزد.
اما فیلمساز معمای داستان را چگونه حل میکند؟ الزا با زبان اشاره با انسانماهی رابطه برقرار میکند و آن دو عاشق هم میشوند. او میداند که باید محبوب (و به نوعی خود) را نجات بدهد. اما آنها که او را در این کار یاری میکنند عبارت اند از یک دانشمند خیرخواه، یک خدمتکار سیاهپوست و یک تصویرساز سالخورده؛ یعنی به زعم فیلمساز، آنچه آمریکا را از هیولای نژادپرستی و کوتهفکری خواهد رهاند اینها هستند: نوعدوستی، دانش، و سرانجام هنر.
هنرمند فیلم، نمودی از خود کارگردان است. تصویرسازی سالخورده که مدیران استودیوهای تبلیغاتی دیگر خواهان کارهایش نیستند چون مد روز عوض شده و بازار چیز دیگری میطلبد. اما او که یک همجنسگرای سرخورده است سرانجام علیه جامعه و گذشتهاش قیام میکند و هنرش را به کار میبندد تا معشوق غریب دوستش یعنی الزا را نجات بدهد.
الزا و مخلوق هر دو به دست استرایکلند تیر میخورند و میمیرند اما مخلوق با نیروی شفابخشش دوباره برمیخیزد، استرایکلند را میکشد و الزا را شفا داده و او را با خود به ژرفای آبها میبرد. اما آخرین تیر ترکش کارگردان، برای شکستن کلیشهها، درست پیش از پایان در قلب تماشاچی مینشیند.
استرایکلند معتقد است «خدا آدم را شبیه خودش آفرید» و این «هیولای دوپا» نمیتواند آدمی باشد،. اما پس از آنکه میبیند انسانماهی دوباره زنده میشود و پیش از آنکه به دست او کشته شود خطاب به او میگوید: «تو یک خدایی».
کلیشه جهانبینی سنتی نیز سرانجام فرو میریزد چراکه ایمان یک فرد به ظاهر مسیحی، درست پیش از مرگ، به کفر انجامیده است.
در آخر صدای تصویرساز سالخورده است که روی تصویر شاعرانه عاشق و معشوق مینشیند و آنها را در راهی که به ژرفای خوشبختی میرود بدرقه میکند.