اگر چه میتوان قهر را جانشین قدرت ساخت و به پیروزی رسید، اما نتیجه موقت است و هزینهای که باید برای این پیروزی پرداخت شود بسیار سنگین خواهد بود؛ از این رو در این حالت آنچه از نهاد قدرت باقی میماند، چیزی نیست جز ابزار اعمال خشونت.
همواره هنگامی که خشونت از سوی حکومتی بر ملتی تازیانه میزند، این سوال پیش میآید که آیا به کارگیری قهر به معنای افزایش قدرت حاکمیت است؟ برای پاسخ به این پرسش، شاید بد نباشد که یگ گام عقبتر برویم و این سوال را مطرح کنیم که اصلا چه میشود که «در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است/ ناخدای استبداد با خدای آزادی؟»
تقابل ناخدای استبداد با خدای آزادی
به نظر میرسد برای پاسخ به این پرسش باید به دیدگاه ارسطو رجوع کنیم که خشونت سیاسی را یک بیماری اجتماعی و واکنش قدرت حاکم در برابر آن میداند. بر این اساس گویی در جوامع خودکامه، هنگامی که در بستر نارضایتیهای اجتماعی که اغلب ریشه در عوامل سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دارد اعتراضهای مدنی شکل میگیرد، حاکمیت دست به دامان قهر میشود تا بر امواج متلاطم ناآرامیها چیره شود و این ظهور آشکارای تقابل ناخدای استبداد با خدای آزادی است که ماحصل آن میشود سمفونی خورد شدن استخوانهای مردم زیر فشار خشونت دولت و چشم پوشی نهاد قدرت بر حق آزادی بیان.
هانا آرانت در تبیین آزاد بودن انسان در کتاب میان گذشته و آینده مینویسد: «انسان صاحب آزادی نیست، از آن بیشتر یا بهتر، پیدایش او در جهان به معنای پدیدار شدن آزادی در هستی است؛ انسان آزاد است چون یک شروع است و پیش از اینکه هستی به وجود آید، او را آزاد آفریدند. این شروع آغازین را با تولد هر انسان دوباره تائید میکنند، زیرا با هر تولدی چیزی نو به جهان از پیش موجود وارد میگردد؛ جهانی که پس از مرگ افراد نیز به هستی خود ادامه میدهد. آدمی چون نوعی شروع است، میتواند آغاز کند؛ از این رو انسان بودن با آزاد بودن یکی است. خدا آدمی را آفرید تا توانایی آغازگری یعنی آزادی را وارد جهان کند.»
چه میشود که دولتها ناخدای استبداد میشوند؟
لئون تروتسکی انقلابیِ بولشویک که روزگاری وزیر خارجۀ لنین بود، تاکید داشت که «هر دولتی بر قهر استوار است»؛ نگاهی که فرانسوا ولتر فرانسوی آن را اینگونه بیان کرد: «قدرت یعنی مجبور کردن دیگران برای انجام عملی که میل من است». حال این پرسش به وجود میآید که اگر قدرت بر اجبار سوار است، پس مقبولیت چه جایگاهی در این مدل از سیاست و حکومت دارد و دامنۀ اجبار تا به کجا میرسد؟
به نظر میرسد اگرچه اجبار یا بهتر بگوییم قهر، یکی از ابزارهای در اختیار دولت میباشد، اما از آنجا که خاستگاه شکل گیری آن، عموما بر اساس همهپرسی استوار است، حلقۀ حاکمه قدرت بر این باور است که در نظام دموکراسی سالار، این مردم هستند که به دولتها قدرت و اقتدار میبخشند و از همین رو مقبولیت جایگاه ویژه و به مراتب بالاتری از قهر بازی میکند. از این رو میتوان گفت از آنجا که قهر و خشونت دقیقا جایگاه انسان آزاد و حقوق شهروندی آن را هدف قرار میدهد، به پاشنۀ آشیل مقبولیت دولتها تبدیل شده است که خرد، تدبیر و سیاستورزی حکم میکند که از این ابزار بهره نگیرند.
اما پس چرا دولتها وسوسه میشوند که به خشونت روی آورند؟
هنگامی که اخلاق مغلوب اسب چموش قدرت میشود، آرام آرام فساد و نابرابریهای اجتماعی در جامعه شکل میگیرد و رفته رفته جز اندکی از طبقه متوسط که ابزار فساد طبقۀ حاکم هستند و در مسیر بورژوازی گام بر میدارند، مابقی افراد جامعه روز به روز فاصلۀ بیشتری از دولت میگیرند و خواسته یا ناخواسته اعتراضهای گوناگونی در آنها شکل میگیرد. از همین رو است که توسیدید، تاریخنگار یونانی و نویسنده تاریخ جنگ پلوپونزی (جنگهای داخلی یونان) ۴۰۰ سال پیش از میلاد مسیح، جدایی اخلاق و سیاست را عامل بروز خشونت میدانست.
در چنین شرایطی، دولتهای توتالیتر از یک سو فقدان اقتدار و کاهش مقبولیت خود در میان مردم را به خوبی فهم کرده و از سوی دیگر احساس میکنند که رشتۀ امور نیز از دستشان خارج شده است و چارهای جز توسل به خشونت و قهر برای بازیابی اقتدار از دست رفته خویش نمیبینند. به همین سبب است که افلاطون معتقد است که خشونت سیاسی ناشی از ناتوانی حاکمان در ادارۀ کشور است.
توسل به خشونت همچون قماری است که قماربازان نظامهای خودکامه را تا مرگ و نابودی با خود میکشد؛ زیرا در پس عبور از هر بحران، بحران جدیدتری نمایان میشود و فقدان مقبولیت و اقتدار، هربار بیش از گذشته بر آنها جلوه میکند. گویی حاکمان در دام وسوسۀ قهر قرار میگیرند که اگر اینبار با خشونت اعتراضهای مردمی را سرکوب کنیم، شرایط به وضع عادی باز میگردد تا مقبولیت خویش را از مسیر دموکراسیهای مهندسی شده احیا کنیم. اما جنون اقتدار از دست رفته آنها را هیچگاه رها نمیکند؛ گویی همان مارها هستند که ضحاک را به آغوش خود کشیده است.
آیا خشونت، ناخدای استبداد را به ساحل قدرت میرساند؟
هانا آرنت در کتاب خشونت معتقد است که اگر بپذیریم که قدرت يعنی مجبور کردن ديگران برای انجام عملی که ميل من است، آنگاه ناگزیر هستیم همچون مائوتسهدون، رهبر انقلاب چین نتيجه بگيريم که نيرومندترين قدرت از لولۀ تفنگ بيرون میآيد. وی در تعریف قدرت، آن را یک قابلیت انسانی میداند که هیچگاه نمیتوان آن را متعلق به یک فرد دانست، چرا که دارای سرشتی اجتماعی است و مادامی که گروه انسانهای یک کشور با یکدیگر متحد باشند، قدرت دولت پابرجاست.
اما در مقابل زور را قدرتی فردی و نزدیکترین مفهوم به تعریف قهر میداند و تاکید میکند که زور فردی، هیچگاه توان ایستادگی در برابر قدرت جمعی را ندارد.
شاید بتوان مدعی شد که هیچ اندیشمند سیاسی همچون هانا آرنت به این پرسش که آیا خشونت میتواند ناخدای استبداد را به ساحل قدرت برساند، پاسخ نداده است. به اعتقاد وی قدرت و قهر نقطۀ مقابل یکدیگر هستند و قهر هنگامی در دستور کار قرار میگیرد که قدرت در معرض خطر قرار گرفته است. باید توجه داشت که اگر سرنوشت قدرت در گرو قهر گذاشته شود، پایان کار و نابودی قدرت رقم خواهد خورد. قهر و خشونت میتواند قدرت را نابود سازد، اما هیچگاه قادر به ایجاد آن نخواهد بود. چیزی که از لولۀ تفنگ بیرون میآید، میتواند فرمان موثری باشد که اطاعت فوری و بیچون و چرا طلب کند، اما از لولۀ تفنگ هرگز قدرت بیرون نخواهد آمد.
در اندیشهی سیاسی شیعی نیز مقبولیت شرط واجب حکومت است و استفاده از ابزار قهر و استیلا برای به دست آوردن و یا حفظ حکومت نهی شده است. موضوعی که علی اکبر هاشمی رفسنجانی نیز در خطبههای آخرین نمازجمعۀ خود به آن اشاره کرد و با بیان روایت ابن عباس به نقل از سید بن طاووس گفت: «پس از واقعۀ غدیر، علی ابن ابی طالب میفرماید در ایامی که پیامبر بیمار و نگران آیندۀ حکومت بود (پس از واقعۀ غدیر) مرا خواست و تاکید کرد که تو ولی این امت هستی. اگر دیدی که این مردم راضی بودند و با اجماع تو را قبول کردند، حکومت را بپذیر؛ اما اگر دیدی که اختلاف کردند، رهایشان کن و خداوند برای تو راهی پیدا میکند که به اهدافت برسی».
این موضوع نشان میدهد که از یک سو بسیاری از اندیشمندان سیاسی در غرب همچون هانا آرنت و از سوی دیگر، اندیشۀ سیاسی شیعی در پاسخ به این پرسش با یکدیگر تفاهم دارند و معتقدند که دولتها با تکیه بر استیلا و خشونت، حکومت پایداری نخواند داشت.
فرجام
بدون شک این مردم هستند که با پشتیبانی خود از نهاد دولت به قوانین یک کشور قدرت میبخشند و از این رو اگر حکومتی مورد اعتماد ملت خویش نباشد، قدرت خود را از دست میدهد و با هیچ ابزار دیگری همچون قهر و خشونت نمیتواند آن را جبران کند. در این رابطه هانا آرنت تاکید میکند که اگر چه میتوان قهر را جانشین قدرت ساخت و به پیروزی رسید، اما نتیجه موقت است و هزینهای که باید برای این پیروزی پرداخت شود، بسیار سنگین خواهد بود؛ از این رو در این حالت آنچه از نهاد قدرت باقی میماند، چیزی نیست جز ابزار اعمال خشونت.
در این شرایط، اغلب دولتها برای توجیه رفتار خود برای استفاده از خشونت، به گفتن دروغ متوسل میشوند. در همین رابطه ولادیسلاو زوبوک در کتاب بچههای دکتر ژیواگو که روایتی است از آخرین نسل روشنفکران شوروی مینویسد: «مطبوعات پر بود از داستانهایی در مورد زندگی وحشتناک در ایالات متحده و گرسنگی و بیکاری و آزار و اذیت سیاهپوستان؛ آتشسوزی در مدارس، وفور جرم و جنایت در میان اقلیتها و موضوعات مایوسکنندۀ دیگر. به گونهای که اگر کسی در صحت روزنامههای اتحاد شوروی تردید نداشت، باور میکرد که نمایشگاه آمریکا چیزی جز یک مشت آت و آشغال و تبلیغات نیست.»
باید توجه داشت نتیجۀ این دروغهای مداوم، این نیست که مردم آنها را باور میکنند، بلکه این است که دیگر هیچ کس به هیچ چیز باور ندارد و آرام آرام بحران هویت نیز بر جامعه سایه میافکند و کشور را نیز با خطر فورپاشی مواجه میسازد.